دارم راه میروم. دارم راه میروم و به یک چیزی که نمیدانم چیست فکر
میکنم. دراین لحظه که دارم راه میروم نمیدانم چیست. طوری که انگار اصلاً
فکر نمیکنم. اما مگر میشود آدم فکر نکند؟ نه. دارم به یک چیزی فکر
میکنم. ولی توی فکرم هیچی نیست. سعی میکنم حواس خودم را پرت کنم. نگاه به
سنگفرش پیادهرو میاندازم و مشغول شمارش و تنظیم قدمهام میشوم. اما نه.
آن فکری که انگار هیچ فکری نیست هنوز هست. مغزم دارد کار میکند. یک مسأله
در حال پردازش است. اما چی؟ به من چه. هرچی که هست، حال میدهد. به محیط
هیچ واکنشی ندارم. انگار یک ناظر بیرونی که هیچ قصدی برای تغییر اوضاع
ندارد. ولی خب این ناظر بیرونی دارد چی را نظاره میکند؟ محیط را؟ خودش را؟
راه رفتنش را؟ نه. البته آره. اینها هم هستند. اما آن چیزی که ناظر دارد
نظاره میکند آن خلأ ظاهری فکر است. دارد به یک چیزی فکر میکند، دارد یک
مسأله را حل میکند و پیش میرود، ولی هیچ از مسأله نمیداند. اصلاً آن را
نمیبیند. نمیبینم. هیچی نمیبینم. خودم را در اختیار آن روندی گذاشتهام
که قصد دارد مسألهای را حل کند، بی آنکه بدانم آن مسأله چیست و چگونه دارد
حل میشود. باز سعی میکنم حواسم را پرت کنم. دستهام. دستهام توی
جیبهام هستند. موقع راه رفتن باید همیشه دستانم به یک چیزی گیر باشند.
همیشه. نه فقط موقع راه رفتن. نه فقط دستها؛ همه چیز. از بیکار ماندن
همهچیز واهمه دارم. واهمه؟ نه. واهمه نه. بهتر است بگویم نمیپسندم چیزی
بیکار باشد. دوست ندارم موقع راه رفتن دستهام دوطرف بدنم آویزان باشند و
تاب تاب بخورند. دوست ندارم زل بزنم به یک نقطه. دوست ندارم یک جا ثابت
بمانم. جالب است که در این کاری که هیچ دوست ندارم، بسیار مهارت دارم.
میتوانم ساعتها در یک نقطه ثابت باشم. میتوانم روزها از یک محیط خارج
نشوم. در حالی که از این کار متنفرم. وضع الآنم شبیه آن بیکاریست. انگار
فکرم بیکار است. اما نه. دارم به یک چیزی فکر میکنم. شاید توی فکرم دارم
به یک چیزی فکر میکنم. مثل خواب دیدن که توی خواب، خواب میبینم. رویا در
رویا. اما فکر در فکر؟ ممکن است؟ اگر خواب باشم چی؟ خواب باشم و خواب ببینم
که دارم راه میروم و به یک چیزی فکر میکنم. یا یک مرحله بالاتر، دارم
خواب میبینم که دارم توی فکرم به یک چیزی که نمیدانم چیست فکر میکنم. در
خواب ممکن است همچین چیزی. یعنی الآن من خوابم؟ الآن که دارم راه میروم؟
الآن که این نسیم خنک زمستانی بر من و بر همه چیز در اطراف من میوزد، و من
آن را احساس می کنم، خوابم؟ ممکن است. اما آخه به چی دارم فکر میکنم؟
نکند واقعاً دارم به هیچی فکر نمی کنم؟ هرچی که هست، این حالت را دوست
دارم. از کنار یک ردیف شمشاد رد میشوم. بالای شمشادها چند برگ خشکیدهی
چنار افتاده. دست چپم را از جیبم درمیآورم و با یک حرکت سریع چنگ میزنم
لای شمشادها و یکی از آن برگها را در اختیار میگیرم و دستم را مشت
میکنم. میخواهم برگ را در کف دستم خرد کنم. برگ به آن خشکی که رنگش نشان
میداد نیست. هرچه فشارش میدهم، به جای احساس اینکه دارد توی دستم خرد
میشود، احساس میکنم دارد توی دستم مچاله میشود. کف دستم عرق کرده. رطوبت
باعث میشود برگ از آن چیزی هم که هست نرمتر به نظر بیاید. دستم را باز
میکنم،، برگ مچاله شده میافتد زمین و من دستم را برمیگردانم توی جیبم.
ولی آیا این آن چیزی ست که من دارم به آن فکر میکنم؟ مسلماً نه. چه اتفاقی
دارد برای من میافتد؟ میفهمم. کنشهای محیطی را میفهمم. نسیم بر صورت و
موهام میوزد و حسش میکنم و از آن لذت میبرم. صدای بوق ماشینها را
میشنوم و آزرده میشوم، ولی هیچ دلم نمیخواهد حتی توی دلم به کسی که بوق
زده و من نمیدانم کیست و برایم هیچ فرقی هم ندارد کیست، فحش بدهم. چون من
همیشه به زنندهی بوقهای آزارنده فحش میدهم. اما الآن حتی نه که به
ارادهی خودم نخواهم فحش بدهم، بلکه اصلاً برایم مهم نیست. چون خودم را فقط
یک ناظر احساس میکنم. قرار نیست واکنشی داشته باشم. چیزی که هست، هنوز
دارم راه میروم و هنوز دارم به یک چیزی فکر میکنم که نمیدانم چیست، در
یک حالتی که انگار دارم به چیزی فکر نمیکنم و ذهنم خالی خالی ست. در حالی
که، نمیدانم از کجا، مطمئنم خالی نیست و یک کاری دارد آن تو دور از چشم من
انجام میشود. احتمال میدهم خواب باشم، هرچند میدانم خواب نیستم. عجیب
است، ولی خوب است. یک چیزی هم هست. شاید دارم توی فکرم به یک چیزی فکر
میکنم که هیچ درکی از آن ندارم. چرا هیچ درکی ندارم؟ یعنی آن چیز از ادراک
من بالاتر است؟ پس چطور دارم توی فکرم به آن فکر میکنم؟ اگر اینطور باشد،
باید بپذیرم یک چیزی هست، که از سطح درک من بالاتر است، ولی من میتوانم
در ذهنم به آن چیز فکر کنم. درک یعنی منظورم زبان است؟ نمیدانم. اینکه یک
چیزی از درک من فراتر باشد، یعنی قادر به توصیفش نیستم. نه تنها قادر به
توصیفش برای دیگران نیستم، که حتی برای خودم. ولی خب اگر توانسته باشم در
ذهنم از مرز زبان بگذرم، دارم درکش میکنم. مهم نیست این بخش من که الآن
دارد راه میرود و دارد به یک چیزی فکر میکند بفهمد. اتفاقی ست که دارد در
یک بخش دیگر من میافتد. بخشی از من است و من هیچ درکی از آن ندارم؟ ممکن
است؟ به نظر که ممکن است. نمیشود گفت. شاید هم عقلم را از دست دادهام.
شاید قوای تفکرم را از دست دادهام. شاید خاموش شدهام. ذهنم دارد استراحت
می کند و همین. قدمهام که به آخر برسد، یا از خواب که بیدار بشوم، این
استراحت هم تمام میشود. اما این لعنتی دارد کار میکند. میفهمم دارد کار
میکند. دارم به یک چیزی فکر میکنم. دارم به چی فکر میکنم؟ چی است که از
تمام ظرفیت ذهنی من دارد استفاده میکند و من هیچی از آن نمیدانم؟ البته
خب گفتم. مهم نیست. مهم این است که من دارم راه میروم، هوا خوب است، نسیم
خنک زمستانی مطلوبی میوزد و من به هیچی فکر نمیکنم. هیچی منظورم آن
چیزهایی ست که همیشه موقع راه رفتن به آنها فکر میکنم. شاید هم خواب باشم.
شاید همه خواب باشیم. شاید هم نه. میتوانم منتظر بمانم تا این حالت تمام
بشود، بلکه بفهمم قضیه چی بوده. شاید هم نفهمم. خوبی صبر داشتن در این
موقعیت این است که اگر خواب هم بوده باشم بالأخره بیدار خواهم شد و باز
قضیه تا حدی روشن میشود. همین است. باید صبر کنم. همینطور که راه میروم
صبر میکنم. در خواب هم آدم میتواند صبر کند؟ هه..